پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

پر از ناگفته ها

نوشت های شخصی من

قدم رو-به جلو

زندگی ام جلو می رود لحظه به لحطه اتفقات قابل انتظار و غیر قابل انتظار،مثبت و منفی پشت سر هم می افتند.بیش از4سال از آخرین پستم میگذرد. و من عمیقا دلم برای روزهایی که می نوشتم تنگ شده.روزهایی که لذت میبردم از نوشتن،فیلم،سریال و کتاب و ...

تلخ ترین جای دنیا دقیقا همینجاست که هیاهوی زندگی تلخمان در یک کشور تلخ مارا به نقطه ای میرساند که لذت بی معنی میشود.خودمان را فراموش می کنیم.اصلا یادمان می رودی چه چیز هایی را دوست داشتیم و گاها تلخ تر از این داستان این است که همه ی این تکاپو ها نه برای پیشرفت است که برای بقاست.بقا،بقاو...

نمی دانم محکمه ای،عدلیه ای،دادگاهی یا هر کوفتی، روزی پیدا می شود که جوانان این کشور برای  سمفونی ناله ی این روزهایشان به آنجا شکایت ببرند.

نه،نیست

بعد از چند سال آمدم بنویسم،اما نمی دانم چه،اینقدر مشوش هستم و حرف هایم زیاد است که واقعا نمی دانم،نمی دانم...

یادداشتی از آینده(1)

نزدیکی های ظهر بود  و مدرسه ام تازه تمام شده بود.بعد از ظهر قرار بود مونو ریل هوایی شهر افتتاح شود و برای همیشه با آن مترو های زیر زمینی درب و داغون  که در  آن فضای تاریک و بسته محدودیت های فیزیکی را به رخ ما می کشید خلاص شویم. ایستگاه مترو ازابتدای شهر که منطقه لار نامش بود شروع شده بود و تا آن سر شهر که آن را منطقه اوز می گفتند ادمه داشت.راستی شهرم را معرفی نکردم. شهر ما در واقع ابتدا سه شهر بوده که بعد ها با گسترش این سه شهر و با دستور استانداری تبدیل به یک شهر واحد شده.نام آن سه شهر لار،گراش و اوز بوده که حالا نام 3 منطقه اصلی شهر است که باز هم به مناطق ریزتر تقسیم می شود.خط1 جدید مونوریل که از ابتدای منطقه ی لار به سمت انتهای منطقه اوز است تقریبا خط اصلی شهر است که دقیقا منطبق با خط مترو زیر زمینی است که حالا قرار است کاملن تعطیل شود.از یک سال پیش که بحث افتتاح مونوریل به طور جدی تر مطرح شد،بارها این سوالات به طرق گوناگون در روزنامه ها و محافل سیاسی شهر مطرح شد که قرار است بعد از تعطیل شدن مترو از فضای گسترده تونل ها در زیر زمین چه استفاده ای شود.عده ای این وسط به خاطر فرسوده بودن تونل ها معتقدند که این تونل ها باید برای همیشه بسته شود و عده ای هم می گویند می توان استفاده های زیادی از این تونل کرد و هزار و یک ایده و نظر دیگر،نمی دانم بالاخره شهرداری برای  این شهر عظیم زیرزمینی چه تصمیمی می گیرد.اما هر چه باشد این شهر زیر زمینی و آن تابلو ها و واگن های فرسوده قطعن سوژه خوبی برای لنز دوربین من می شود.تقریبا کوله پشتی ام را همیشه همراه خودم دارم و دوربینم هم هیچ وقت از کوله پشتی ام بیرون نمی رود،علاقه ام به عکاسی از همان ابتدای کودکی ام بود که دستگاه کتاب خوان در مدرسه به ما دادند،آن دستگاه علاوه بر قابلیت خواندن کتاب یک دوربین مناسب برای عکاسی کودکان و اشتراک یک سال روزنامه را در همان سال تحصیلی داشت.روزنامه شاید اصطلاحی باشدکه با تصمیم این روزهای روزنامه اصلی کشور معنی اش عوض می شود.یعنی قرار است سیستم القای ذهنی مطالب جایگزین سیستم امروزی که انتشار بر روی اسمارت فون های ذهنی است شود (اسمارت فون هایی که با نصب قطعه کوچک روی سر افراد با اراده فرد تصویر جلو بخشی از چشم فرد ظاهر می شود و استفاده کننده می تواند با ذهن خود دستورات را به این اسمارت فون اعلام کند).از اولین روزنامه ها که ساده و تک رنگ روی کاغذ چاپ میشده تا بعد ها که تکنولوژی جدید این امکان را به آن ها میداد که فیلم ها را هم روی کاغذ چاپ کنند فقط عکس هایی در کتاب تاریخم دیده ام،که البته برایم جالب بود.هر چند که علاقه ای برای وقت گذاشتن روی علومی مثل تاریخ ندارم.امسال سال پایانی دبیرستان من است و برای ورود به دانشگاه حتمن باید یک پروژه جدید علمی به دانشگاه ارائه دهم تا بتوانم پذیرش دانشگاه را بگیرم.تقریبا من و همه هم کلاسی هایم درگیر پروژه پایان دوره هشت ساله مدرسه مان هستیم و اوقات فراغتی برای کار های جنبی برایمان باقی نمی ماند.اما باز هم این باعث نمی شود از علاقه های جنبی ام که عکاسی و تاحدی هم سینما است دست بردارم. این یادداشت ها را همینطور که راه می روم با اسمارت فون ذهنی ام می نویسم. وقتی رسیدم خانه مادرم تازه رسیده بود. مادرم در یک شرکت تولیدی خودرو هوشمند کار می کند و پدرم هم مسئول بازرسی تلپورتر مرکزی شهر است.تلپورتر وسیله ای برای حمل و نقل بین شهریست که با استفاده از قوانین مکانیک کوانتوم می تواند مسافت های چند هزار کیلو متری را در یک لحظه طی کند.البته استفاده از این وسیله به خاطر هزینه هایش برای طبقه ضعیف جامعه مناسب نیست و طبقه ضعیف تر جامعه مجبورند به فرودگاه بروند و با هواپیماهای مسافربری به سفر بروند و برای مسیر های بین شهری در کشور مجبورند چیزی حدود یک ساعت وقت خود را در پرواز ها تلف کنند!طبق معمول سلام کردم و غذای خودم و مادرم را از غذا ساز هوشمند گرفتم و هر دو سر میز نشستیم و شروع به خوردن نهار کردیم.مادر کمی گرفته بود،انگار می خواست حرفی بزند و نمی توانست،شایدم می خواست غیر مستقیم چیزی را به من بفهماند.چند دقیقه در سکوتی  که هر از گاهی صدای برخورد قاشق با بشقاب آن را می شکست گذشت ،طاقت نیاوردم و گفتم بگو مامان...

مامان سرش را بالا آورد و نگاهش را در نگاه من دوخت و صدایی توام با لرزش گفت:...

 


ادامه دارد..

بن بست ...

همینطور که جلو می رفت هدف ها ،آرزوها و خیال ها بیشتر سیخونکش می کرد.زندگی اش رسیده بود به یک نقطه ی مسخره "خدایا چرا من؟".آن آزمایش لعنتی،دکتر لعنتی،مطب لعنتی،روز لعنتی،...  چشم هایش را به موزائیک های پیاده رو آن خیابان مسخره دوخته بود و هر چند لحظه یک بار اشک های جمع شده در چشمانش ریتم روتین آن موزائیک ها را برایش تار می کرد.در همین حال که  کلمات با پسوند لعنتی از ذهنش عبور می کرد یک ایده به ذهنش رسید"خودکشی!".اما آن مادر پیر چه؟آن پدری که سال ها در آن خیاطی نقلی با آن درآمد کم و هزاران امیدو آرزو بزرگش کرده بود چه؟ با این کار آبروی آنها را در آن شهر کوچک که بیشتر به یک روستا شبیه بود و همه همدیگر  را می شناختند می برد.اما دو راه بیشتر نبود اگر خودکشی نمی کرد باید می ماند.می ماند و با آن بیماری مسخره جنگی راشروع می کرد که خودش بهتر از هر کسی میدانست به شکستی سیاه منتهی میشود."پدرم چه؟با آن درآمد کمش چطور می خواهد از پس هزینه های های این بیماری بر آید؟"همینطور که وسط آن پیاده رو  شلوغ در  آن خیابان اصلی شهر که پر بود از مطب دکتر ها راه می رفت،  نا خودآگاه با صدایی معمولی گفت "خدااا"چند نفر که نزدیک او راه می رفتند صدایش را شنیدند و چند لحظه ای سرشان را به سمت او برگرداندند و بعد بی تفاوت به راهشان ادامه دادند."خدا"،"خدا"،"خدا"... و انگار خدا هم می خواست مثل همیشه بی تفاوت باشد...بی تفاوت...

پ.ن:نمی دانم شاید به قول مذهبی ها مشکل از فرستنده بود نه گیرنده!